راه خلاف رفتن. اعراض کردن. منحرف شدن. رجوع به تاب و تاب داشتن شود: اگر تاب گیرد دل من ز داد ازین پس مرا تخت شاهی مباد. فردوسی. که هر کس که آرد بدین دین شکست دلش تاب گیرد شود بت پرست. فردوسی. وگرتاب گیرد سوی مادرش ز گفت بد آگنده گردد سرش. فردوسی. مکن کامشب ز برفم تاب گیرد بدا روزا که این برف آب گیرد. نظامی
راه خلاف رفتن. اعراض کردن. منحرف شدن. رجوع به تاب و تاب داشتن شود: اگر تاب گیرد دل من ز داد ازین پس مرا تخت شاهی مباد. فردوسی. که هر کس که آرد بدین دین شکست دلش تاب گیرد شود بت پرست. فردوسی. وگرتاب گیرد سوی مادرش ز گفت بد آگنده گردد سرش. فردوسی. مکن کامشب ز برفم تاب گیرد بدا روزا که این برف آب گیرد. نظامی
خدر شدن. (زمخشری). بیحس شدن. سنگین و خدر شدن عضوی از اعضای تن. (یادداشت بخط مؤلف). - به خواب رفتن پای، خواب رفتن پای. (یادداشت بخط مؤلف). - خواب رفتن پای، خفتن پای. بیحس شدن آن بر اثر نرسیدن خون. سر شدن. کرخ شدن. (یادداشت بخط مؤلف). - در خواب رفتن پای، خواب رفتن پای. ، خوابیدن. خفتن. بخواب شدن. در خواب شدن
خدر شدن. (زمخشری). بیحس شدن. سنگین و خدر شدن عضوی از اعضای تن. (یادداشت بخط مؤلف). - به خواب رفتن پای، خواب رفتن پای. (یادداشت بخط مؤلف). - خواب رفتن پای، خفتن پای. بیحس شدن آن بر اثر نرسیدن خون. سر شدن. کرخ شدن. (یادداشت بخط مؤلف). - در خواب رفتن پای، خواب رفتن پای. ، خوابیدن. خفتن. بخواب شدن. در خواب شدن
در رنج و پیچ و تاب شدن. - در تاب رفتن، به خود پیچیدن از درد: در تاب رفت و طشت طلب کرد و ناله کرد آن طشت را ز خون جگر باغ لاله کرد خونی که خورد در همه عمر از گلو بریخت خود را تهی ز خون دل چندساله کرد. ؟
در رنج و پیچ و تاب شدن. - در تاب رفتن، به خود پیچیدن از درد: در تاب رفت و طشت طلب کرد و ناله کرد آن طشت را ز خون جگر باغ لاله کرد خونی که خورد در همه عمر از گلو بریخت خود را تهی ز خون دل چندساله کرد. ؟
عجله کردن. شتاب کردن. شتاب به کار بردن. شتافتن. به سرعت روان شدن. شتاب بگرفتن. عجله به کار بردن. تعجیل نمودن. تندی کردن. حزم را از دست دادن: همه دشت نخجیر و مرغ اندر آب اگردیر مانی نگیرد شتاب. فردوسی. به زن گفت چندان دهش نان و آب که از تن نگیرد روانش شتاب. فردوسی. پیامی گزارم ز افراسیاب اگر شاه از این بر نگیرد شتاب. فردوسی. همی راند دستان گرفته شتاب چو پرنده مرغ و چو کشتی بر آب. فردوسی. ، تعجب کردن. (فرهنگ فارسی معین) : یکی خلعت آراست افراسیاب که گر برشمارمت گیری شتاب. فردوسی
عجله کردن. شتاب کردن. شتاب به کار بردن. شتافتن. به سرعت روان شدن. شتاب بگرفتن. عجله به کار بردن. تعجیل نمودن. تندی کردن. حزم را از دست دادن: همه دشت نخجیر و مرغ اندر آب اگردیر مانی نگیرد شتاب. فردوسی. به زن گفت چندان دهش نان و آب که از تن نگیرد روانش شتاب. فردوسی. پیامی گزارم ز افراسیاب اگر شاه از این بر نگیرد شتاب. فردوسی. همی راند دستان گرفته شتاب چو پرنده مرغ و چو کشتی بر آب. فردوسی. ، تعجب کردن. (فرهنگ فارسی معین) : یکی خلعت آراست افراسیاب که گر برشمارمت گیری شتاب. فردوسی